دیدین چی شد؟ طرف همدانشگاهی همکارم از آب در اومد و چی؟ همکارم تا اسمشو شنید داد زد گفت چییییییی؟ فلانی؟؟ بعدم گفت خیلی خری اگر از دستش بدی! گفتم حالا مگه چه عنی هست! گفت تو دانشگاه همه میشناسنش. خیلی خفنه. خیلی مُخه. تا میاد همه از جاشون پا میشن! اصن هیچکسو آدم حساب نمیکرد تو دانشگاه :))) البته دیگه دفاع کرد درسش تموم شد . فردای من دفاع کرد! فکر کن پسر هفتادویکی که فقط سه ساله اومده تهران و خانوادهش شهرستانن هنوز، چه دم و دستگاهی به هم زده که اصن پوووف. بعد من کجام!
حالا من تا قبل این که با باس جلسه بذارن(در واقع یه جور مشاوره کاری میخواست بده به باس)، فکر میکردم اوکی حالا یه کم مُخ کاری داره و یه کم تر تمیز و شیکه! وقتی باس گفت پسر خوبیهها! من شاخکام بلند شد! و وقتی همکارم امروز اینجوری گفت، اینجوری شدم که خب این چشه اومده سراغ من و از قضا دائماً به من یادآوری میکنه که لیاقتم بیشتر از ایناس از همه لحاظ و من ولمون کن بابا گویان رد میشم! :)))))
خلاصه همکارم گفت که این خیلی خفنه خیلی ال خیلی بل حقوقش فکر کنم پونزده، بیست تومن باشه در ماه و دیگه هیچی. تصمیم گرفتم با رویکرد پستفطرتانهای روش تجدید نظر کنم و قطعاً براتون واضح و م که برام ارتباط با همچین آدمی خیلی مهمه و چه بهتر اگر دوستپسرم باشه! نشد هم جهنم! فقط باشه!
چرا میگم باشه؟ چون هنوز هیچی نشده داره منو وادار میکنه پیگیر کارهام باشم. مقالهم، زبانم، آزاد کردن مدرک و الباقی. وادار میکنه و نه ترغیب!! و داره یه جورایی رو مخم کار میکنه که استعفا بدم و برام رزومه درست کنه تا یه کار بهتر پیدا کنم که بتونم خیلی پول جمع کنم و فلان. و مدام میگه احساسی نباش! به تو چه ربطی داره که شرکت بعد تو چی میخواد بشه! حرفی که همکار خودم که از بهمن اومده، همین الان بهم گفت و یه جورایی مودبانه رید بهم که خاک بر سرت از کرج داری میای اینجایی که هیچ پوئن مثبتی جز محیط کاری خوب نداره. گفت خودشم درمیاد چند وقت دیگه و گفت حالا که با این پسره در ارتباطی، ازش استفاده کن چون میتونه واسه کار پیدا کردن خیلی کمکت کنه و دلیل اصلی عوض شدن نظرم همین چیزا شد. وگرنه صدای یارو به همون کسشری قبل باقیه.
اما خب همه اینا ظاهر قضیهست و معلوم نمیکنه توش چی باشه و چی ازش بشه استخراج کرد. فیالحال همین که هر روز صبح ازم میخواد خوشحال باشم و اجازه نمیده حرف منفیای از دهنم دربیاد و شبا بهم میگه برو بشین پای مقالهت و هر روز میگه برنامه بریزیم واسه زبان، برام کفایت میکنه. تو همین چند وقت هم یحتمل بدم یه رزومهای دست و پا کنه برام و بفرستیم جاهای خفن(حالا همه جا هم که داره بسته میشه و میره توش ولی خب) و ببینیم چی میشه.
گرچه بغض بر گلوم مستولی میشه وقتی به رفتن از شرکتی که انگار مال خودمه و پاشیدن بنیان باس فکر میکنم. چون میدونم شرکت بدون من یه جورایی ریده میشه توش و مثل چهار پایهای میشه که یه پایه نداره. میخوام بگم انقدر مهمم اونجا :)))))))
این بود قصهی ما.
یکشنبه هم میرم یه سلیطه بازی درمیارم دانشگاه. زیادی دارن کش میدن کارمو. من اگر تا شونزده مرداد مدرکم نره کاریابی، تمام زندگیم اسهالی میشه! و احتمالاً با همه قطع رابطه کنم و برم زیر تختم قایم بشم تا ابد.
نشستم تو اتاقم رو به روی لباسایی که دارن خشک میشن رو این بند رختای آپارتمانی. تکیه دادم به دیوار و لپتاپم رو پامه. باس داره از مریضیش و جنگ شدن میگه و من یهویی میگم کاش میتونستم همین الان از پنجره بپرم بیرون. نمیفهمه چی میگم. توقعی هم ندارم ازش. منم نمیفهمم اون چی میگه. بعدم یه جوری حرفو میخواد بکشونه به بچهها و شرکت. استرس جمع شدن شرکت دیگه چیزی نیست که من بخوام و بتونم تحملش کنم. میام برم تو فولدر عکسا و یاد محسن میفتم و بیخیال میشم. میرم تو آهنگا و میوزی که هزار ساله گوش ندادم. هزار سال پیش امیر کردش تو پاچهم و وقتی صدای سینگ فور ابسولوشن میپیچه تو گوشم، یاد همون دو سه سال پیش میفتم. همزمان فکر میکنم که اگر جای جدیدی که میرم سرکار، خوب نبود چی؟ گرچه هیچجا اندازهی اینجا نمیتونه خوب باشه. فولدر مقاله روی دسکتاپ داره بهم فاک نشون میده و اشاره میکنه برم پیشش تا دهنمو سرویس کنه. استریم آو کانشسنس رو میذارم چون اعصاب ندارم کسی داد بزنه. راستی آلتربریج چرا اینسترومنتال نداره؟! آهان خب لابد چون نوازندگی خیلی خاص و شاخ و تکنیکالی نداره. جداً ندارهها. هیچی نداره اصلاً. ولی دلیل نمیشه که من دوسش نداشته باشم همچنان. اینم که میرسه به وسطاش و قضیه خیلی کیبوردی میشه و رو مخ، میرم سراغ گزینهی آخر که همیشه صدای میک ماسه و مثل تهدیگ میمونه. خب دیگه حالا میشه لپتاپو گذاشت کنار و پاهارو کشید تو بغل فکر کرد به عن و گه موجود. برنامههای دو سال آیندهم همونجور که ساختم مثل فیلم از جلو چشمام رد میشه و آخرش میگم نمیشه. من الان اگه تو یه اتوبوس بودم و داشتم میرفتم بیابون، حالم بهتر بود و فارِن بادی گوش نمیدادم و های رود گوش میدادم به جاش. ولی الان همینجام هنوز. چه خوشبختم که دفاع کردم و رفت. چه خوشبختم که دکتری کنکور ندادم. نیمهی پر لیوان تخمی شکستهی گه گرفته.
دیشب به خودم میگفتم از بس تعداد آدمایی که دورم جمع کردم زیاد شدن که نمیتونم جمعشون کنم. و تصمیم گرفتم واسه همیشه قید خیلیاشونو بزنم. زدم البته الانم. با دوستای صمیمیم هم هزار ساله حرف نزدم و میشه گفت دیگه ندارم دوست صمیمی. کلاً میدونید چیه؟ جدیداً نمیتونم حرف بزنم با کسی. با هیچکس راحت نیستم. اینه که میام اینجا چرت و پرت مینویسم. چند وقت پیش به امیر گفتم الان اگه یه کادیلاک هم بهم بدن دیگه خوشحال نمیشم. امیر هم گفت آهان دقیقاً همینه. میدونید یعنی چی که آدم با هیچی خوشحال نشه؟ با نهایت چیزی که ممکن بود خوشحالش کنه هم خوشحال نشه؟
آلتربریج واسه وقتی که افسردهی شدیدی، بدترین گزینهست.
احتمالاً صدام زده و نشنیدم. اومد زد پشتم برنگشتم! دیگه داشت تم میداد که بهش توجه کنم! یکی از گوشیای هندزفریو با عصبانیت از گوشم کشیدم بیرون و بهش گفتم بله؟؟؟ گفت فرهنگسرا همین خطه دیگه؟ :|||
رحم کردم پرتش نکردم زیر قطار زنیکهی عنو.
درباره این سایت